نقش مطالعات تاریخی در تنظیم مناسبات اجتماعی و برساخت نظم گفتمانی جوامع، پرسش از مبانی اعتبار دانش تاریخی را ضروری و اندیشهوران را به ارزیابیِ منطقِ تفکرِ تاریخی در پرتو ضوابط معرفتشناسانه رهنمون کرده است. «مبناگرایی کلاسیک» یکی از این ضوابط معرفتشناسانه است که گروهی از اندیشمندان غربی و فیلسوفان مسلمان معاصر جهت اعتبارسنجی حوزههای معرفتی تجویز مینمایند. مبناگرایی کلاسیک با این ادعا که توجیه هر ادعای معرفتی مستلزم دسترسی به باورهای پایه خطاناپذیر و استنتاج قیاسی باورهای غیرپایه از باورهای پایه است، شروط سختگیرانهای را تجویز میکند که دانش تاریخی توان برآورده کردن آن را ندارد. عدمدسترسی مستقیم مورخ به کنشهای انسانی در گذشته، آمیختگی شواهد تاریخی با ذهنیت مورخان، دشواری فهم عینی شواهد مکتوب و توجیه گزارههای تاریخی با ارجاع به منابع خطاپذیری همچون گواهی و حافظه موانعی است که اجازه تولید گزارههای پایه خطاناپذیر در ساحت بازشناسی واقعیتهای تاریخی را نمیدهد. ازسویدیگر، نابسندگی تلاشهای مورخان برای گذر از مسئله اذهان دیگر و همچنین، ناتوانی آنها در توجیه خطاناپذیری فرضیههای جهانشمول موانعی است که اجازه تولید باورهای پایه خطاناپذیر در ساحت تبیین تاریخی را نمیدهد. با استناد به این دلایل است که نگارنده مبناگرایی کلاسیک را نظریه مناسبی برای ترسیم ساختار توجیه دانش تاریخی نمیانگارد و بر آن است که ساختار توجیه دانش تاریخی را باید براساس ظرفیتهای مطالعات تاریخی ترسیم نمود.